((لوطى عظیم )) به حرم مطّهر ((حضرت ابوالفضل (ع ))) رفت و پنجه طلا را از ضریح دزدید و عرض کرد: ((یا اباالفضل تو با فتوتى و دست و دل بازى ، از تو نمى ترسم .))
پنجه طلا را خواست در بازار کربلا بفروشد، ترسید او را دستگیر کنند، برگشت و متحیر ماند که چه کند.
بار دوم به بازار آمد، باز جرأ ت فروش پنجه را پیدا نکرد.
بار سوم که به بازار رفت مردى به او گفت : دنبال چه میگردى ؟
((لوطى )) جوابى نداد و داستان را مخفى و پوشیده نگه داشت .
دو باره آن مرد گفت : دنبال چه میگردى ؟ باز جوابى نداد.
آن مرد او را به مغازه اش دعوت کرد، و به او ناهار داد و پذیرایى کرد و بعد چنین گفت : پنجه را به من بده ، و به من گفته اند هر قدر لازم دارى به تو بدهم و بعد در صندوقها را باز کرد و مبلغ زیادى را در اختیار ((لوطى )) گذاشت .
((لوطى عظیم )) گفت : ((چه خوب است که آدم با اهل فتوّت و جوانمرد سر و کار داشته باشد.))
سپس از کرده هاى خود پشیمان و نادم شد و توبه کرد.(10)
منبع.کتاب کرامات العباسیّه
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم
عالم بزرگوار ((شیخ کاظم سبتى رضوان الله تعالى علیه )) فرمود: یکى از علماى بزرگ و معروف نزد من آمد و فرمود: من از طرف ((آقا حضرت عباس (ع ))) براى شما پیغامى آورده ام .
گفتم : بفرمائید چه پیغامى است من در خدمت شما هستم ؟.
فرمود: من در عالم خواب محضر مقدس با سعادت ((حضرت ابوالفضل (ع ))) مشرف شدم ، حضرت به من فرمود: به ((شیخ کاظم سبتى )) بگو: چرا این مصیبت را نمى خوانى ؟ از این به بعد این مصیبت را هم بخوان ، و آن اینستکه ((هر وقت سوار کارى از پشت اسب بزمین مى افتد در وقت افتادن دستهاى خود را مثل سپر قرار میدهد و دستهایش را اول به زمین مى رساند تا وقت افتادن دست حائل شود و سوار کار با صورت به زمین نیفتد.
چه حالى خواهد داشت آن کسى که سینه اش مورد هدف تیرها قرار گرفته باشد و دستهایش را هم بریده و با گرز آهنین بر سرش زده باشند و امیدش نیز از رساندن آب به خیام حرم قطع کرده باشند و با صورت به زمین افتد.))(14)
دادى دو دست و دست دو عالم به سوى توست
ساقى تویى و باده ما از سبوى تو است
اى ماه هاشمى لقب و پور بوتراب
داروى درد ما به خدا خاک کوى توست
اى یادگار و زاده مشکل گشا على (ع )
هر دل شکسته در طلب و جستجوى توست
باب حوائج همه خلق عالمى
در جمع عاشقان همه جا گفتگوى توست
از من مپوش چهره که من دل شکسته ام
خود آگهى که چشم امیدم به سوى توست
کردى وفا و تشنه برون گشتى از فرات
اى آن که عِرض آب بقا ز آبروى توست
آمد حسین (ع ) بر سر تو دید پیکرت
در خاک و خون فتاده ز جور عدوى توست
آثار انکسار عیان شد به چهره اش
وقتى که دید غرقه به خون روى و موى توست
گفتا ز جاى خیز تو اى یار و یاورم
بنگر خمیده پشت من از هجر، روى توست
منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
شخصی میگفت: حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه) میفرمایند: هر کس با این دو بیت شعر متوسل به عمویم قمر بنیهاشم حضرت عباس علیهالسلام بشود حتما حاجتش برآورده خواهد شد، و سپس شروع به خواندن بیت اول کردند و در فاصلهی بین بیت اول و دوم حدود نیم ساعت با شدت تمام میگریستند، آنگاه بیت دوم را خوانده و باز حدود نیم ساعت شدیدا گریه کردند، آنگاه دو بیتی را روی کاغذ نوشتیم که عبارت بود از: منبع.کتاب کرانهی کرامت (بازکاوی پیوند امام مهدی علیهالسلام با حضرت عباس علیهالسلام)
یادم ز وفای اشجع ناس آید
وز چشم ترم سودهی الماس آید
آید به جهان اگر حسین دگری
هیهات برادری چو عباس آید
حجت الاسلام آقای مکارمی نقل کردهاند که: در یکی از شهرهای این حکایت گویای این واقعیت است که امام مهدی علیهالسلام واسطه فیض در این زمان هستند و تمام عنایات معصومین علیهمالسلام با عنایت امام عصر علیهالسلام صورت میپذیرد. همان طوری که امام مهدی علیهالسلام به ملاقاسم علی رشتی دعای پر خیر و برکت یا محمد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی را یاد داد. ولی ملاقاسم علی رشتی وقتی به «ادرکنی» رسید، دست نگه داشت و ننوشت! منبع.کتاب کرانهی کرامت (بازکاوی پیوند امام مهدی علیهالسلام با حضرت عباس علیهالسلام)
شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهیگیری به کنار رودخانه میرود که یکدفعه غرق میشود. عموی وی نگران از مرگ برادرزاده، ناگهان میبیند که وی روی آب آمد! و خودش را به ساحل رساند.
عمویش از او میپرسد: چگونه نجات یافتی؟ میگوید: در حال غرق شدن، متوسل به قمر بنیهاشم حضرت ابوالفضل العباس علیهالسلام شدم. دیدم آن حضرت تشریف آوردند و فرمودند: بگو یا صاحب الزمان من هم متوسل به امام زمان علیهالسلام شدم و با عنایت حضرت، نجات یافتم.
امام علیهالسلام فرمود: چرا نمینویسی؟! عرض کرد: مخاطبین چهار نفر هستند: محمد، علی، فاطمه و صاحب الزمان علیهالسلام. پس «ادرکنی» در اینجا صحیح نیست و باید به صیغهی جمع مذکر «ادرکونی» گفته شود. امام علیهالسلام فرمود: نه، صحیح است. امر و تصرف با امام زمان است، آنها هم که بخواهند کاری انجام بدهند، باز امر و تصرف با امام زمان است.
بنویس «ادرکنی و لا تهلکنی».
یکی از علماء کربلا به علم خود مغرور گشته و بیچاره از ویژگیهای ارزشمند خود و علوم و نماز شب و اعمال مستحب و زهد و تقوای خویش سخن می گفت و اظهار می داشت : من از (حضرت اباالفضل ) بواسطه این ویژگیها برتری دارم ، و اگر (اباالفضل ) این خصوصیتها را داشته باشد مثل من می باشد، و شهادت روز عاشورا نمی تواند با علم و فقه و ... برابری کند. یا حسین ای که شد از مهر تو کامل دینم منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
حاضرین در مجلس از این جسارت و غرور او در شگفت شدند، و از جهل و نادانی او متحیر، و تاءسف می خوردند. و او همچنان بر داشته های خود افتخار می کرد.
روز بعد حاضرین در مجلس شوق فراوان پیدا کردند که خبری از مرد جسور پیدا کنند که آیا دست از گمراهی خود برداشته یا نه ؟. رو به خانه او آوردند، درب منزلش را کوبیدند و از احوال او سو ال کردند، در جواب گفتند: حرم (حضرت اباالفضل (ع )) رفته ، آنها به حرم مشرف شدند، دیدند آن مرد ریسمانی به گردن خود قرار داده ، و سر دیگر آن را به ضریح مطهر بسته و با گریه و زاری از عمل خود اظهار ندامت و پشیمانی می کند.
موضوع را از او سو ال کردند، گفت :
دیشب با همان غرور به خواب رفتم دیدم در کنار جمعی از علماء نشسته ام ، ناگاه مردی داخل شد و صدا زد: (آقا اباالفضل (ع )) تشریف آوردند، نام حضرت دلها را غرق سرور کرد، طولی نکشید حضرت در هاله ای از نور که اطراف چهره مبارکش احاطه کرده بود با سیمایی که حکایت از (امیرالمو منین (ع )) داشت .
وارد مجلس شدند، و براریکه ای در صدر مجلس نشستند، همه حاضرین در برابر عظمت و شکوه حضرت خاضع و خاشع بودند، و من از جسارت گذشته خود بشدت در ترس و اضطراب بودم .
(حضرت اباالفضل (ع )) با یکایک اهل مجلس شروع به سخن نمودند، نوبت به من رسید، فرمودند: تو چه می گویی ؟
من هوش از سرم رفت ، می خواستم خود را از مهلکه برهانم ، و به گمان خود حق را ثابت کنم ، دلیلهای خود را به عرض حضرت رساندم .
(حضرت اباالفضل (ع )) فرمودند: (من نزد پدرم (امیرالمو منین (ع ) ) و برادرانم (امام حسن و امام حسین (علیه السلام )) علم آموخته ام و بدرجه یقین رسیده ام ،) اما تو در دین خود و نسبت به امام شک می ورزی ، آیا چنین نیست ؟!
سپس فرمود: اما استادی که تو نزد وی درس خوانده ای از تو بدبخت تر است !
پیش تو اصول و قواعدی چند است که برای جاهل به احکام قرار داده شده تا بوسیله آنها حکم را بدست آوری ، و (من محتاج به این اصول و قواعد نیستم ، زیرا احکام واقعی دین را از منبع وحی الهی دریافت نموده ام ، و خداوند در من صفات برگزیده ای قرار داده از کرم و صبر و ایثار و ... که اگر اندکی از آنها میان همه شما تقسیم می شد، توان پذیرش آنها را ندارید) و در تو صفات رذیله ای چون حسد و خود خواهی و ریا می باشد، سپس با دست شریفشان به دهن من زدند.
ترس و پشیمانی از عمل زشت مرا واداشت تا با انابه و توسل به درگاهش روی آورم .
بسته دام تو هست این دل مهرآیینم
علم افراختم از فخر بر این چرخ بلند
تا تو کردی بعلمداری خود تعیینم
من امان نامه دشمن بغضب رد کردم
تا تو بخشی ز وفا در دو جهان تا مینم
دست در راه تو دادم که بگیری دستم
جان بپای تو فشانم که امید است اینم
چشم با تیر عدو دوختم از عالم و هست
مایل دیدن تو چشم حقیقت بینم
هر که افتد بشود با کمک دست بلند
نه مرا دست که برخیزم و یا بنشینم
پیشتر ز آنکه ببینی تن بی جان مرا
قدمی نه ز محبت بسر بالینم
از می مهر تو سیراب شدم من اما
تشنه ماندی تو و از تشنگیت غمگینم
در کتاب زندگانی پرچمدار کربلا، نوشتهی آقای مظفری معارف صفحهی 94 آمده است که: منبع.کتاب در کنار علقمه؛ کرامات حضرت عباس علیه السلام
شیعیان از دست اذیتهای افاغنه به علمای نجف شکایت کردند سیدی از علمای نجف در خواب حضور پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و امیرالمومنین علیه السلام رسید در حالی که عباس بن علی علیه السلام وارد شد و قلادهی حیوانی به دست داشت.
علی علیه السلام فرمود: به زودی شیعیان نجات خواهند یافت، روزی که نادرشاه به زیارت امیرالمومنین علیه السلام مشرف شد سید نامبرده به ملاقات نادر آمد و اللهاکبر گفت، نادرشاه علت تکبیر را پرسید؟ سید خوابش را بیان کرد.
نادر امر کرد قلادهای به گردنش انداختند و کشانکشان به حرم مشرف شد و این عمل را تکرار کرد و از این جهت ایمان مخصوص به مولای متقیان امیرالمومنین علی علیه السلام پیدا کرد و به طلاکاری گنبد و ایوان مطهر قیام کرد و مهر خود را، کلب آستان علی نادرقلی (نادرشاه) انتخاب کرد.
آن قوی پنجه که آزردن دلهاست فنش
الفتی هست نهان با دل غمگین منش
جان رسیده به لب از دوری جانبخش لبش
دل به تنگ آمده از حسرت نوشین دهنش
دوش در طرف چمن بلبل شیدا میگفت
نوبهار آمد و افزود غمم ز آمدنش
باغ ماند به صف ماریه و لاله و گل
به شهیدان به خون غرقهی گلگون کفنش
ابر در ماتم سقای شهیدان گرید
که همه عمر بود دیدهی گریان چو منش
نور حق ماه بنیهاشم عباس که هست
مهر او شمع و دل جمع محبان لگنش
حامل رایت و میر سپه عشق که داشت
قوت سیل اجل همت بنیاد کنش
دستش از تن که بریدند به کف محکم بود
رشته بندگی و مهر امام زمنش
گفت در ماتم او شاه شهیدان گریان
دید افتاده چو در معرکه پرخون بدنش
شد کنون قطع امید من و پشتم به شکست
بعد از این وای به حال دل و رنج و محنش
یادم آمد لب خشکیده و چشمان ترش
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش
زان نبردش شه دین سوی شهیدان دگر
که میسر نشد از معرکه برداشتنش
برگرفتن نتوان پیکر آن کشته ز خاک
که نه تن مانده به جا و نه به تن پیرهنش
شعر از محیط قمی
در کتاب دارالسلام مرحوم صفحهی 450 در مورد مکاشفهی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی چنین نقل کرده است که: منبع.کتاب در کنار علقمه؛ کرامات حضرت عباس علیه السلام
از اول اوقات مجاورت تا حال زیارت مخصوصهی حسینیه را مداومت نمودم و ترک نکردهام مگر آن شب را که مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمع آنها را پیاده رفتهام و غالب آنها را هم با زوار نبودهام بلکه بیراه رفتهام و در ورود آنجا هم غالبا منزل درست معینی نداشتم بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتی نداشتم و متمکن از مخارج و کرایه منزل نبودم.
اتفاقا روزی به ارادهی کربلا بیرون رفتم چون به بلندی وادیالسلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم که برای مشایعت آقازادهای بیرون آمدهاند پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند پس وداع کردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقایی را با او به جا آوردند.
و او هم با نوکر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده کردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم که این دفعه هم که بیرون آمدهام میروم اما بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلت نباشد میروم و الا نمیروم و آنکه تا به حال رفتهام کفایت میکند پس این دفعه را که رفتم و برگشتم و بعد از آن
عازم شدم که دیگر به طریق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصهی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند که چند روز ارادهی زیارت داری که ما هم با تو بیاییم؟ گفتم: من اراده ندارم زیرا که خرج و کرایهی منزل ندارم و پیاده هم نمیروم. گفتند: تو که همیشه پیاده میرفتی؟ گفتم: دیگر نمیروم. گفتند: این دفعه که ما ارادهی پیاده رفتن داریم برو که ما هم از راه باز نمانیم بعد را خود میدانی بالاخره پس از اصرار و انکار رفتند و از برای راه توشه خریداری کردند.
مرا به اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود، صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای شهر بخوابیم و شب را به کربلا برسیم، پس با همراهان که دو نفر بودند روانه شده وارد کاروانسرا شدیم.
در وقتی که زوار هم رفته بودند چون شب زیارتی بود و از زوار کسی نبود و چون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود کسی نمیماند به علاوه آنکه کاروانسرا هم از خوف دزدان عرب ایمن نبود بلکه گاهگاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه میکردند و احیانا اگر از طلاب و مجاورین وارد میشدند و استعدادی نداشتند از ترس دزدان اسباب و لباس خود را در زیر زبالهها مخفی میکردند.
ولی ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخل طویله که محوطه بزرگ و مستعفی بود منزل کردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم، اتفاقا از همراهان زودتر بیدار شدم و آفتابه را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو بر صفه ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه روبروی کاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم، در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم که در
لباس اعراب پیاده از در کاروانسرا داخل گردید با سرعت تمام نزد من آمد به طوری که گمان کردم که او از اعراب بیابان است. و اراده آن کرده که مرا برهنه کند لکن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم و مسح پا را تمام نمودم.
چون نزدیک آمد متوجهی من گردید و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟
بدون سابقهی آشنایی نام مرا ذکر کرد، تعجب کردم و گفتم: آری منم فرمود: آیا تو بودی که میگفتی من با این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمیروم، مگر اینکه به طریق عزت متمکن و قادر شوم؟
قدری تامل کردم که این شخص این واقعه را از کجا میدانست باز در جواب گفتم: آری.
گفت: اینک آماده شو که مولای تو اباالفضل العباس علیه السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمدهاند که قدر خود را بدانی و به اعتبارات بیاعتبار دنیا افسرده و غمگین نگردی.
چون این سخن شنیدم متحیر ماندم و مبهوت گردیدم که این شخص چه میگوید، ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و مصیبت دیده بودم با آلات اسلحهی جنگ حضرت اباالفضل علیه السلام در جلو و حضرت علیاکبر علیه السلام از دنبال از در کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند چون این واقعه را دیدم بیاختیار خود را از بالای آن صفه پایین انداخته دویدم و به پای اسبهای ایشان خود را انداخته و بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و رکاب و پایشان را بوسیدم بعد از آن با خود خیال کردم که خوب است که رفقا را هم اعلام کنم و از خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند
حیدر کرار برسند.
پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یکی از آنها که ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حرکت دادم و گفتم: ملا محمدجعفر برخیز که حضرت عباس علیه السلام و حضرت علیاکبر علیه السلام به استقبال ما آمدهاند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو و ملا محمد چون این سخن را شنید، گفت: آخوند چه میگویی مزاح و شوخی میکنی؟
گفتم: نه والله راست میگویم بیا ببین هر دو تشریف دارند چون این حالت و اصرار از من دید دانست که چیزی هست برخاست و بیرون دوید چون رفتم کسی را ندیدم و از در کاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را که هموار و راه دور تا مسافت بسیار دیده میشود مشاهده کردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم.
پس متاسف و متحیر برگشتیم و از عزم و ارادهی سابق برگردیده، پشیمان و نادم شده و تصمیم گرفتم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض میشود تدارک و قضا کنم و الی الان ترک نشده و مادام الحیوه هم ترک نخواهد شد انشاء الله تعالی
دردا که بعد واقعهی کربلا هنوز
از کین پر است سینهی اهل جفا هنوز
خون دو عالم از همه ریزند در قصاص
این قتل را فنا نکند خونبها هنوز
خود گر نبود جان جهان آن جهان جان
بهر چه از میان نرود این عزا هنوز
بر قصههای کهنه و نو قرنها گذشت
هر روز تازهتر بود این ماجرا هنوز
گرم اسیری حرمش خصم و او زدی
چون مرغ سر بریده به خون دست و پا هنوز
شعر از «صفایی»
اللّهــم صلّ علــی محمّــد و آل محمّــد و عجّــل فرجــــهم " امسال یک ماه قبل از محرم الحرام هزار چهارصدو چهارده ، شب چهارشنبه خواب دیدم که هییت محترم (ابوالفضل (ع )) در صحن کهنه (حضرت معصومه (ع )) معروف به ایوان طلا آماده عزاداری می باشد. منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
در حین عزاداری دیدم (مرحوم حاج آقا تقی کمالی ) و مرحوم عمویم : (میرزا شکرالله ناظری )، به طرف هییت آمدند بنده به آنها خوشآمد گفتم .
عمویم فرمود: (فضل الله )، چرا این نوحه را نمی خوانی ؟
من گفتم : عموجان همه نوحه ها را می خوانم .
گفت : نه این نوحه (حضرت ابوالفضل العباس (ع )) را میگویم .
گفتم : آخر کدام نوحه را می گویید؟ گفت :
(چرا ای غرقه خون از خاک صحرابرنمی خیزی
حسین آمد به بالینت تو از جا برنمی خیزی )
این را گفت : من بدنم لرزید و از خواب بیدار شدم ، پس از بیدار شدن این بیت شعر را فورا یاد داشت کردم تا از یادم نرود. صبح که شد کل آن را از صندوق اسناد مسوده پیدا کردم .(111)
چرا ای غرقه خون از خاک صحرا برنمی خیزی
حسین آمد به بالینت تو از جا برنمی خیزی
نماز ظهر را با هم ادا کردیم در مقتل
بود وقت نماز عصر آیا برنمی خیزی
خیام کودکان خالی بود از آب و پرغوغا
تو ای سقای من از پیش دریا برنمی خیزی ؟
منم تنها و تن های عزیزانم به خون غلتان
چرا بر یاری فرزند زهرا برنمی خیزی
شکست از مرگ تو پشتم برادر، داغ تو کشتم
که می دانم دگر از خاک صحرا برنمی خیزی
به دستم تکیه کن برخیز با من در بر زهرا
که می بینم ز بی دستی تو از جا برنمی خیزی
در زمان ((مرحوم علامه بحرالعلوم رضوان الله تعالى علیه ،)) قبر مقدس حضرت ابوالفضل العباس (ع ))) خراب شد. به ((علامه بحرالعلوم )) خبر دادند که قبر مقدّس ((حضرت عباس (ع ))) دارد خراب مى شود، ((علامه بحرالعلوم )) دستور داد تا قبر شریف ترمیم و تعمیر شود. منبع.کتاب کرامات العباسیّه (معجزات حضرت ابالفضل العباس بعد از شهادت )
بنا بر این شد که روز معین به اتفاق استاد بناء به سرداب مقدس بروند و قبر را تجدید عمارت کنند.
در روز مقرر علامه همراه استاد بنا وارد سرداب و زیر زمین شدند.
معمار نگاهى بقبر و نگاهى به علامه کرد و گفت : آقا اجازه مى فرمائید سؤ الى بکنم ؟
فرمود: بپرس ؟
استاد بناء گفت : ((ما تا حالا خوانده و شنیده بودیم ((مولاناالعباس (ع ))) اندامى موزون و رشید و قد بلند و چهارشانه داشته ، بطورى که وقتى سوار بر اسب مى شده زانوهایش برابر گوشهاى اسب قرار مى گرفته .
پس بنابر این باید قبر مقدس هم بزرگ و طولانى باشد، ولى من مى بینم صورت قبر کوچک است ؟!))
آیا شنیده هاى من دروغ است ، یا کوچکى قبر علت خاصى دارد؟!
((علامه بحرالعلوم )) بجاى جواب سر بدیوار گذاشت و سخت گریه کرد.
گریه طولانى علامه ، معمار را نگران و ناراحت و مضطرب نمود و عرضه داشت : آقاى من چرا گریان و اندوهناک شدید و سرشک غم از دیدگان فرو میریزید؟!
مگر من چه گفتم ، آیا از سؤ الى که من کردم تاثرى بر شما روى آورده ؟
علامه فرمود: استاد بناء پرسش تو دل مرا بدرد آورد. چون شنیده هاى تو درست و صحیح است ،امّا من بیاد مصائب و دردهاى وارده بر عمویم عباس (ع ) افتادم .
((آرى عباس بن على (ع ) اندامى رشید و قد و قامتى بلند داشت ، و لیکن بقدرى ضربت شمشیر و تبرهاى دلسوز و گرزها و نیزه ها بر بدن ، نازنین او وارد کردند که بدنش را قطعه قطعه نمودند و آن اندام رشید بقطعات خونین تبدیل شد.
آیا انتظار دارى بدن پاره پاره ((حضرت عباس (ع ))) که بوسیله ((حضرت امام سجاد (ع ))) جمع آورى و دفن شد قبرى بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!(50)
میگویند: روزی خوشهی انگور تازهای در زمانی که هنوز فصل انگور نرسیده بود برای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم آورده شد. پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به سلمان (رحمه الله علیه) فرمود: «ای سلمان! دو فرزندم حسن و حسین را بیاور تا با من از این انگور بخورند.» منبع.کتاب عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن علیهالسلام
سلمان فارسی می گوید: «من به طرف خانهی حضرت فاطمهی زهرا علیهاالسلام رفتم تا حسنین را صدا بزنم ولی آنها را پیدا نکردم. به خانهی ام کلثوم (خالهی آن حضرات) رفتم ولی در آنجا نیز آنها را ندیدم. آمدم و جریان را خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم عرض کردم.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم مضطرب شده و از جا برخاستند و گفتند: «وای ای فرزندانم! وای ای نور چشمانم!»
سپس فرمود: «هر کس مرا به سوی آنها راهنمایی کند، پس خداوند بهشت را بر او واجب می کند.»
خداوند جبرییل را از آسمان نازل کرد و گفت: «ای محمد! برای چه بیتاب هستی؟»
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم گفت: «بیتابی من بخاطر فرزندانم حسن و حسین می باشد چرا که از حیله و نیرنگ یهود بر آنها می ترسم.»
جبرییل گفت: «ای محمد! از نیرنگ منافقین بر آنها بترس زیرا که نیرنگ آنها از نیرنگ یهود بدتر است. بدان که فرزندانت حسن و حسین در باغ «دحداح» هستند.»
پس پیامبر فورا به طرف آن باغ حرکت کرد و من هم همراه آن حضرت بودم تا اینکه وارد باغ شدیم. پس دیدیم که حسن و حسین علیهمالسلام در آغوش یکدیگر به خواب رفتهاند و حیوانی به شکل مار در کنار آنها قرار دارد.
وقتی آن مار پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم را دید عرض کرد: «سلام بر شما ای رسول خدا! من مار نیستم بلکه فرشتهای از فرشتههای کروبین خدا هستم. من به اندازهی یک چشم به هم زدن از یاد خدا غافل شدم. پس خدا بر من غضب کرد و همانطور که می بینی مرا بصورت ماری مسخ کرد و از آسمان به زمین راند. من سالهای زیادی است که می خواهم موجود کریمی را در نزد خداوند ببینم تا از او بخواهم که برای من نزد خداوند شفاعت بنماید، شاید که خداوند مرا ببخشد و مرا همانطوری که از اول بودم یعنی بصورت فرشته برگرداند. به درستی که او بر هر کاری قادر و توانا است.»
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پیش آنها نشست تا اینکه امام حسن و امام حسین علیه السلام بیدار شدند. پس بر روی زانوهای پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نشستند.
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم به آنها فرمود: «ای فرزندانم! به این بیچاره نگاه کنید!»
آنها گفتند: «ای جد ما! او کیست؟
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «ای فرزندانم! این فرشتهای از فرشتههای کروبین خدا بوده است که به اندازهی یک چشم به هم زدن از یاد خدا غافل شده است و خدا او را به این صورت در آورده است. حال من بواسطهی شما او را نزد خداوند شفاعت می کنم و شما را شفیع قرار می دهم، پس برای او شفاعت کنید.»
حسنین علیهماالسلام از جا برخاستند و وضو گرفتند. بعد دو رکعت نماز خواندند و گفتند: «خدایا! به حق جد جلیل و حبیبمان محمد مصطفی و به حق پدرمان علی مرتضی و به حق مادرمان فاطمهی زهرا از تو می خواهیم که او را به حالت اولش برگردانی.»
هنوز دعای آنها تمام نشده بود که جبرییل به همراه گروهی از فرشتهها فرود آمد و به آن فرشته، عفو و رضایت خدای تعالی و برگشتش به سیرت و روش اول را مژده داد. سپس همگی به آسمان رفتند در حالی که خدای تعالی را تسبیح می کردند. سپس جبرییل در حالی که تبسم کرده بود، نزد پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم برگشت و عرض کرد: «ای رسول خدا! آن فرشته بر فرشتههای هفت آسمان فخرفروشی می کند و به آنها می گوید: چه کسی مانند من می باشد در حالی که من مورد شفاعت دو سید و دو جوان (یعنی امام حسن و حسین علیهماالسلام) هستم.»